مطلب ارسالی ازهلنا
|
|
پلکانی گذاشتم تا به خدا برسم .. اما نیمه راه افتادم ...
دوباره راهم را آغاز کردم .. باز افتادم ...
چند بار این کار را تکرار کردم اما افتادم ...
آخر فریاد زدم و گفتم :
خدا من میخواهم به تو برسم چرا این چنین میکنی
خدا گفت : میخواهم ببینم تا چه حد مرا دوست داری ؟ ...
گفتم : چگونه ؟ ... گفت آنقدر تو را به زمین انداختم تا تو اعتراض
کنی و هر وقت تو این چنین کردی فهمیدم
که تا همان قدر مرا دوست داری ...
گفتم : نه خدا این گونه نیست ... گفت : هست ...
چون اگر مرا دوست داشتی هر چه قدر هم می افتادی
باز به خاطر من و عشق من هیچ نمیگفتی
.
خدایا کمکم کن
ادامه مطلب |
4 آذر 1391برچسب:, |
|
|
|